سیمین برای امروز، برنامه منظم و شسته رفتهای داشت و در صدد بود تا بخوبی مطالعه کرده و همان طور که میخواهد در دروسش پیش برود. وی همانطور که کتاب را ورق میزد، به یاد آورد که جزوهاش را نیاورده است. او مجبور شد تا برای برداشتن جزوهاش بلند شود. جزوه را نیمنگاهی کرد و به سوی میز مطالعه حرکت کرد. این بار پشت میز نشست و چند صفحهای از درسش را خواند. وقتی میخواست از مطالب، خلاصهبرداری کند، تازه متوجه شد که جامدادیاش را هم فراموش کرده است که بردارد. این بار با دلخوری از سهلانگاری خود، برای برداشتن جامدادیاش حرکت کرد. چند دقیقه ای طول کشید تا جامدادی را پیدا کرد؛
در همین حال، چشمش به گوشی موبایلش افتاد؛ پیامی برایش رسیده بود. با اینکه ساعت مطالعه بود و او به خود قول داده بود تا در ساعات مطالعه، سراغ موبایل و تلفن نرود، وسوسه شد و پیام را باز کرد. یکی از دوستان دانشجویش، احوال او را پرسیده و از روند آمادگیاش برای کنکور جویا شده بود. زهرا، همین طور که جواب پیام را میداد، غرق در رؤیای شیرین و اما و اگرهای آن شد و وقتی به خود آمد که متوجه شد دو ساعت از وقتی را که برای مطالعه اختصاص داده بود از دست داده است.