مرد جواني آخرين روزهاي دانشگاه را سپري ميکرد و بزودي فارغالتحصيل ميشد. چندين ماه بود که يک اتومبيل اسپورت بسيار زيباچشمش را گرفته بود. از آنجايي که ميدانست پدرش براحتي قدرت خريد آن ماشين رادارد، به او گفت که داشتن اين اتومبيل همه آرزوي اوست.
با نزديک شدن به روز فارغالتحصيلي، مرد جوان دايما به دنبال علايمي حاکي از خريد ماشين بود. بالاخره در صبح روز فارغ التحصيلي، پدرش او را به اتاق خود فراخواند و به او گفت که چقدر از داشتن چنين فرزندي به خود ميبالد و چقدر او را دوست دارد؛ سپس هديهاي را که بسيار زيبا پيچيده بود به دستش داد.