سلام
چند دقیقه ای از خوردن زنگ و بازگشت بچه ها به کلاس گذشته بود و از حضور معلّم خبری نبود. صدای همهمه و شلوغی تمام فضای کلاس را پر کرده بود. کمتر میشد کسی را پیدا کرد که سرجای خودش باشد. چند نفری هم که در جای خودشان نشسته بودند ، تلاش میکردند به هر طریقی که شده صدایشان را به طرف دیگر کلاس برسانند.
به زحمت میشد کلام واضح و روشنی را در این هیاهو تشخیص داد. اگرچه در این غوغا من هم بی نصیب نبودم ولی چشم میچرخاندم تا حبیب را پیدا کنم. برایم مهم بود که او در این بلوا چه میکند. سرانجام گوشهی کلاس و درست سرّجای خودش او را یافتم. در حال تست زدن بود.