آلبرت اينشتين تا ٤ سالگي حرف نميزد و تا ٧ سالگي نميتوانست بخواند و به همين دلیل، معلم و پدر و مادرش همیشه فكر ميكردند كه او كندذهن و غير اجتماعي است و طبيعتاً از مدرسه هم اخراج شد و در پذيرش دانشگاه زوريخ هم رد شد. همهي اينها باعث شد او كمي ديرتر به موفقيت برسد ولي بالاخره رسيد. او جايزهي نوبل را دريافت كرد و فيزيك نوين را متحول ساخت.
خب برداشت شما از اين داستان واقعي چيست؟
آيا اينشتين بايد نااميد ميشد و دست از تلاش برميداشت و مدام به اين مسئله فكر ميكرد كه چرا مشكلات فقط براي اوست؟